top of page

نقدی بر کتاب «مردگان سرزمین یخ‌زده» نوشته‌ی بهار بهروزگهر

Updated: Jan 6, 2022

نام کتاب:مردگان سرزمین یخ‌زده

نام نویسنده:بهار بهروزگهر

ناشر:نشرمهری – لندن

چاپ اول:۱۳۹۸ – لندن

این کتاب که اخیرا در لندن منتشر شده، شامل دوازده داستان کوتاه به شرح زیر است:

ژرفای باتلاق – تن‌هاٰ، تنهاٰ – بارش افسوس – حس گنگ درون – رهایی – مردگان سرزمین یخ زده ــ مترسک وکلاغ‌ها – آن دگری – تاریکی محض – به نام زن – سرگردان درگردباد – فرار بی یایان .

برخی از این داستان‌ها را برای نقد وبررسی برگزیدم .


ژرفای باتلاق

نخستین داستان روایتی‌ست تخیلی، گمشده در جنگلی بکر فرورفته در تاریکی و ظلمات که:«نمی‌دانستم چطور به اینجا رسیده بودم. حال عحیبی داشتم – زمان و مکان از دستم دررفته بود:درحالی کاملا متفاوت که مرا بین آسمان و نگه داشته بود.»

از تاریکی محض و تابش ماه که درختان جنگلی را در دیدرسش گذاشته، یا سرگردانی راه می‌رود اما نمی‌داند کجا می‌رود و مقصدش کجاست:«فقط می‌خواستم خود را از این حنگل مخوف رها سازم».

گیج و پریشان، صدای ارابه‌ای از دوردست‌ها را می‌شنود . دلگرم به نجات و رهایی از این جنگل هراسناک. ارابه می‌رسد کهنه، «مردی درشت هیکل و نیرومند روی ارابه نشسته بود با تازیانه به اسب می‌زد . شنل مشکی برتن داشت و روی خود را با کلاه بلند شنل پوشانده بود. جاخوردم برای یک لحظه ترس بر من غالب شد و دستانم به لرزه افتاد.»

ارابه می‌ایستد. مرد می‌پرسد کجا می‌روی؟ بپربالا. پاسخ نمی‌دهد با ترس‌ولرز می‌نشیند از ارابه ران می‌پرسد کجا می‌روی جواب نمی‌دهد. ولی او در سکوت فرورفته چون که نمی‌داند کجا می‌رود. جایی به زور پیاده‌اش می‌کند. ناامید و پریشان راه می‌افتد با حیوانی وحشی روبرو شده حیوان را از پا می‌اندازد. یاد مادرش می‌افتد. و از روح آن درگذشته برای نجاتش کمک می‌خواهد. مادر را می‌بیند و به او التماس می‌کند. مادر روی بر گردانده و ناپدید می‌شود. در باتلاقی فرورفته صدایی می‌شنود:«بی‌حرکت... بی‌حرکت» زن زیبا و جوانی را می‌بیند از او می‌پرسد یه من بگو اینجا کجاست؟ زن می‌گوید:«تو همیشه توغرورت غرق بودی

راوی در سیاهی باتلاق در انتظار مرگ می‌گوید‌:

«صدای بازشدن در مرا به خودآورد. به خود نگاهی انداختم. روی صندلی چوبی متحرکی نشسته بودم . زنی با روپوش سفید وارد تراس شد روبه رو را نگاه کردم پرازساختمان‌های بلند و ترسناک بود... پرسیدم اینجا کجاست؟‌ من کی هستم؟ لبخندی زد وگفت سوال همیشگی و هرروزه‌ی شما علی عظیمی هستید و اینجا هم آسایشگاه روانی است». ص ۱۳

داستان دوم:تن‌هاٰ، تنها

داستان از شبی شروع می‌شود که راوی داستان دو ساعت بعد از نیمه شبی در حال تماشای تلویزیون سرش را سمت پنجره چرخانده از فضای نیمه روشن بیرون شگفت‌زده:

«شاید دیوانه شده بود

تا این‌که متوجه آسمان و باریدن برف می‌شود.

پنجره را باز کردم ... هوای سردی به صورتم خورد ... سردی هوا را حس نکردم» ص 15

از آنجا که در سرآغاز داستان از هراس و دلشوره درونی سخن رفته این سهو بیانی را نادیده باید گرفت والا چگونه ممکن است که (هوای سرد به صورتش بخورد و سردی هوا را حس نکند و بنویسد). امید اینکه نویسنده عزیز در بکارگیری این‌گونه کلمات آُفت‌زا بیشتر دقت کند.

گله‌مند از بی‌خوابی‌های شبانه و تنهایی درخانه و بیرون، از سیگار کشیدن‌های دائمی و مهمتر فرار از کسی که به هرکس می‌گفت باورشان نمی‌شد:«ماه‌هاست که شب‌ها تا سپیده دم از پنجره به بیرون خیره می‌شوم... در این وقت شب همه در میان خواب و رویا هستند و من میان ترس و دلهره و تنهایی... گاهی حوصله‌ام لبریز می‌شود به خیابان رفته قدم می‌زنم... ولی اونجاهم او را نمی‌بینم... ماه‌هاست دنبال او می‌گردم ولی پیدایش نمی‌کنم... واقعا اوکیست؟» ص16

تا اینکه شبی حس می‌کند که:«کسی از کنار تختم گذر کرد». با دلهره و پریشان اطراف را نگاه می‌کند . دنبال سایه می‌گردد. نگاهش به آینه می‌افتد:«زنی میان آینه بود... ... پیکری زنانه میان آینه، بدون صورت بود... ترسم چندین برابر شد از اتاق بیرون دویدم. دیگر نمی‌توانستم درخانه بمانم... ... در دلهره و پریشانی نامه‌ای به خط خود می‌بیند که نوشته شده:«دنبال که می‌گردی؟ او خود تو هستی... در آینه خود را دیدم به چشمان خودم در آینه خیره شدم‌... آری او خود من بودم زنی تنها...» ص 20 .

بارش افسوس

داستان گیرایی است غم‌انگیز از فلاکت فقر و نداری. هوای سرد و زمستانی. راوی دختری دارد مدرسه‌ای که از مادرش کاپشن خواسته. مادر در زباله‌ها می‌گردد و می‌چرخد تا لباس زمستانی گیر بیاورد. در این گشت‌وگذار از بهم‌زدن زباله‌ها بوگند گرفته تا زیر باران شدید با لباس خیس چشم به «کیسه سیاه آویزان از درختی می‌افتد و کیسه را باز کرده:

میان پارچه‌های کهنه، دستمال‌های رنگ‌وارنگ و رورفته روبالشی پاره کاپشنی دخترانه به رنگ سرخابی یافتم... تا کسی ندیده آن را داخل کیف گذاشتم چادرم را جمع کرده و راه افتادم. طوری باعجله می‌رفتم که انگار چیزی دزدیدم... به ایستگاه رسیدم سوار اتوبوش شدم... ناگهان صدای کلفت مردانه مرا به خود آورد ایستگاه آخر از صدایش به خود آمدم. پچ‌پچ‌های مردم، نگاه‌های تحقیرآمیزشان، حتی دوری از من به خاطر بوی بد زباله‌ها دیگر نمی‌توانست مرا ناراحت کند. غرورم جای دیگری شکسته بود. قطرات اشک امانم نمی‌داد. فقط سرم تکان می‌خورد و نگاهم به پنجره‌ی بسته‌اش که باران شدیدی به آن می‌زد خیره مانده بود». صص28 – 27

رهایی

داستان پنجم این کتاب پیچیده و پرراز ورمز «رهایی» است . روایتگر به صدای زنگ ساعت از خواب بیدار می‌شود. بقول خودش:

«خسته بودم و برای شروع یک روز جدید انگیزه‌ای نداشتم شروع یک روز جدید یرایم کابوس بود». از کرایه خانه و بدهکاری‌های دستفروشی و سختی معاش و فلاکت‌های روزانه می‌گوید

ساک روزانه را با چسب پر کرده راه می‌افتد برای فروش. «فروش،‌هر روز بدتر از روز قبل می‌شد» در محل آمد و رفت مردم جلو هرکس را می‌گیرد و چسب را نشان می‌دهد، کسی توجه نمی‌کنند و بی‌اعتنا به او راهش را ادامه می‌دهند. به محل دستفروش‌ها می‌رود و آنجا هم دستفروش‌ها راهش نمی‌دهند. در انتهای محل آخرین دستفروش پیرمردی سیرفروش، با دیدن دختر جوان می‌گوید دخترم بیا اینجا وایستا کنار من هرچی داری بفروش. خوشحال می‌شود و بساط خودش را پهن می‌کند:«شروع کردم به فریاد زدن و حلب مشتری. چند نفری خریدند... خنده‌ای برلبانم نشست... پیرمرد هم چند مشتری برام فرستاد و سرانجام توانستم فروش کنم... خوشحال بودم .

با دیدن زن جوانی که دست دختربچه‌ای را گرفته بود و سرگرم خرید، به کودک زیبا لبخندی می‌زند و در آرزوی‌های حسرت‌بار خود فرو می‌رود . به گفتگو با «من خود» می‌پردازد:

«من نیز صاحب خانواده و فرزند می‌شوم؟ تاکی محکوم به تحمل این شرایط هستم؟ کسی چه می‌داند شاید روزی من نیز عروس شوم و فرزندی داشته باشم ... خدا را چه دیدی؟»

به صدای ناگهانی و داد و فریاد دستفروش ها، حمله مأموران سدمعبر را می‌بیند و همهمه وهیاهوی دستفروشان را. پیرمرد فریاد می‌زند:

«دخترم جمع کن... جمع کن و از اینجا برو وگرنه تموم جنساتو می‌برن ... مأمورای سد معبر دارن میان.»

با ترس و لرز بساط را جمع کرده فرار می‌کند و با اتومبیلی تصادف کرده، بیهوش وسط خیابان از حال رفته روی زمین می‌افتد. کمی بعد به خود آمده ساک را برداشته به راهش ادامه می‌دهد سر راه با دیدن درب باز خانه‌ای بزرگ، در آن خانه فرو می‌رود. خانه بزرگ و پردرخت رویایی! «از دیدن این خانه احساس خوبی داشتم. آن خانه مرا به اعماق آرزوهایی برد که سال‌ها بود فراموش‌شان کرده بودم» صص۴۱ــ ۴۰

نویسنده، تمام آرزوهای دیرینه و حسرت‌بار خود را در این بخش داستان زیبا،‌ در بستر «رویا» برای مخاطبین شرح می‌دهد:

«از میان راهروی ورودی گذشتم و به حیاط رسیدم. حیاطی پراز درختان زیبا و گل‌های رنگارنگ که وسط آن هم حوضی بزرگ و آبی رنگ نمابان بود... بهشتی بود برای اهالی خانه... همیشه در رویاهایم خود را مالک چنین خانه‌ای می‌دیدم. ولی افسوس که من از خانواده‌ای فقیر و ندار بودم که نمی‌توانستم حتی یک اتاقش راهم اجاره کنم... چشمانم پر از اشک شد... به خود آمدم و... با شتاب خانه را ترک کردم.»

راه خانه‌اش راگم می‌گند و از هرکس می‌پرسد بی‌اعتنا می‌گذرند و به راه شان ادامه می‌دهند. راوی، پریشان و سرگردان به مدرسه‌ای می‌رسد. از سروصدای شادی و خنده و فریاد بچه‌ها خوشحال می‌شود. همراه با شاگردها وارد کلاس می‌شود. خانم معلم را می‌بیند. «زنی با شعور، مودب و متبن بود. در چهره او خود را دیدم. در افکارم معلم این کلاس بودم و فرصت درس دادن به بچه‌ها را یافته بودم... پرسشی کردم و چند فریاد هم سرشان کشیدم و از کلاس فرار کردم»

با مشاهده زن جوانی با کودک خردسال در آغوش، زنبیلی به دست به کمکش می‌رود. زن سر خود را برمی‌گرداند تا از او تشکر کند، صورت خودش را می‌بیند:

«آه او من بودم... خود خود من... و آن خردسال فرزند من بود. مگر می‌شد؟ من کی ازدواج کرده بودم؟ »‌ صص۴۳-۴۲

با دلهره درحال دویدن به سمتی، زن جوانی را می‌بیند که وسط خیابان به پشت افتاده ولو روی زمین

«نگاهی به بدن بی جان خود که وسط خیابان غرق خون بود انداختم ... روی زمین نشستم.. چرا نمی‌ترسیدم؟ چراسردردم دیگر تمام شده بود؟... چرا دیگر تمام دردها و ترس‌ها تمام شده بود؟ آری من رها شده بودم... از آرزوها، مشکلات و گرفتاری‌ها... من از قیدوبند زندگی رها شده بودم. آری من مرده بودم و اینک رهایی را تجربه می‌کنم.» ص ۴۴

مردگان سرزمین یخ‌زده

نویسنده، شرح بیداری خود از خواب صبحگاهی را، با تمثیلی از مرد میانسال قد خمیده، شروع می‌کند:« روزی که شروع و پایانش برایم فرقی نداشت و فقط تکرار مکررات بود.چشم پف کرده ی مملو از بی‌خوابی‌های شبانه ام را با دست مالیدم... شاید این مالش، التیامی برخستگی بار سنگینی که چشمم بردوش می‌کشید، بود... این همه بی‌قراری و اضطراب از کجا می‌آمد؟ از جان تکیده و رنجور من چه می‌خواست؟ کی قراربود رهایم کند و جایی که منتظرش بودند برود؟... مدت‌هاست از آن کار لعنتی که همیشه ازش متنفر بودم ولی تنها منبع درآمدم بود دست کشیده‌ام... عذرم توسط جوانانی خواسته شد که ازکل تجربه ی کاری من لحظه‌ای را هم نداشتند... فقط می‌رفتم تا از این زندان تنگ و تاریک، از تنهایی فلاکت بار رها شوم به امید اینکه شاید نور و روشنایی روز، جان و روح یخ‌زده‌ام را گرما بخشد. سال‌هاست به این امید ازخانه بیرون می‌زنم » صص ۴۶- ۴۵

روز، روزی‌ست که سراسر شهر را برف پوشانده است راوی درحال قدم زدن است. از حس عادت همیشگی، دنبال قدم‌های خود می‌گردد... «ردی که سال‌هاست دیگر از من به جا نمی‌ماند... شاید آن را گم کرده‌ام شاید هم مرده‌ام و نمی‌خواهم آن را باور کنم. مرگی که جسم حرکت می کند و روح مدتی برای طولانی بی حرکت می‌ماند... از تفکرپریشانم حاخوردم و لحظه‌ای درآن غرق شدم». از آدم‌ها می‌گوید «همان موجودات عجیب و غریب این زندگی سرد» که درآمد و رفت هستند. اما فقط، مثل ربات حرکت می‌کنند. گاهی از بعضی آنان می‌ترسیدم... هیچ اختیاری ازخود نداشتند. می‌رفتند و می‌رفتند و می‌رفتند...» ص ۴۷

دنبال آشنایی بین مردم می‌گردد و پیدا نمی‌کند و «تنهایی خویش را دود می‌کردم... به خانه که رسیدم چشمم به کتاب خانه‌ای مملو از کتاب‌هایی که روزگاری برای داشتن هرکدام از آن‌ها تلاش کرده بودم، افتاد... کتابهایی که عمرم را برای آنها گذاشته بودم ولی حالاچه؟ ...نفسم گرفته و بغض راه گلویم را بسته بود... در شهر مردگان هوایی نبود... گویی مدت هاست شهررا ندیده‌ام... اینک این شهررا به سرزمین یخی با مردگانی متحرک، تبدیل کرده بود». ص ۴۹. داستان به پایان می‌رسد

مترسک و کلاغ ها

هفتمین داستان این دفتر پربار است

در پس گفتاری کوتاه و انسان بودن آن‌ها: «البته که از این کلاغ‌های پیر با مغزهای کوچک و خرفتشان که کاری جز نوک زدن به کله‌ی ضعیف و کوچک من نداشتند، بهتر بودند... چرا باید هر روز با ضربه ی محکم نوک‌هایشان از خواب بیدار می‌شدم؟» از تاریکی هوا و غرش شدید و رگبار تند. مهیب می‌گوید و بعد، ریختن کلاغ‌ها به زمین. که آن‌ها بودند جلو نور خورشید را گرفته و همه‌جا در تاریکی فرورفته بود:

«ناگهان یک یه یک فرود آمدند وهرچه جلوی راهشان بود را نابود کردند. ترسیده بودم تلاش کردم فرارکنم، ولی دستانم بی‌حرکت بود... وقتی چشم بازکردم مزرعه نابود شده بود» ص ۵۳

مترسک، زن جوان و زیبایی را می‌بیند با دختربچه‌ای درکنارش خیره به خود، ازمادرمی پرسد این بیچاره مترسک چرا به این روز افتاده؟ مادر می‌گوید پارسال کلاغ‌ها به مزرعه حمله کردند و همه چیزرو نابود کردد...:«ولی من از نو می‌سازمش...»ص ۵۵

همان زن زیبا، با وسایل دوخت و دوز کامل مترسک را نوسازی می‌کند. با تمجید از مهر و محبت آن زن زیبا:‌« چشمی نو برایم دوخت حالا همه‌جا را بهتر می‌دید... در این فکرها بودم که درآخر، کلاه حصیری بزرگی بر سرم گذاشت و گفت حالا دیگه هیچ کلاغ سیاه زشتی نمی‌تونه به سرت نوک بزنه. یک دفعه از این جمله جاخوردم، مگه صدایم را شنیده بود؟» ص ۵۶

آن دگری

راوی داستان زنی ست که با اتومبیل قراضه‌اش مسافرکشی می‌کند. شوهرش فوت کرده و تآمین هزینه زندگی برعهده ی اوست. از دردها و مشکلات زندگی دل خونی دارد که با مخاطبین در میان می‌گذارد. در خیابان گردی:

«برای هرکس که کنار خیابان ایستاده بود، بوق زدم... خیابان‌ها را یکی پس از دیگری طی کردم ولی بی‌فایده بود. هیچ کس سوار نمی‌شد.»

جلو خانم شیک پوشی منتظر تاکسیِ، ترمز کرده، دولاشده از خانم می‌پرسد خانم جان کجا تشریف می‌برید؟ که خانم کمی تردید کرده، او توضیح می‌دهد که راننده تاکسی ست و نیازمند پول و کمک است. خانم. با نگاه تحقیرآمیز سوار شده وقتی به مقصد می‌رسد پول خوبی هم می‌پردازد

نگاه خیره او به مسافر زیبا و شیک پوش خاموش، در طول راه، خانم را ناراحت کرده، و در مقابل حرکت و نگاه اعتراضی او می‌گوید که نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. مدام به او خیره می‌ماندم او چون ساحره‌ای مرا مسجور خود کرده بود.ص۶۰

راوی زیرنظر گرفتن ش، حرکت و رفتار مسافر زیبا را تا مقصد شرح می‌دهد‌:

«از ماشین پیاده شد از شیشه جلو خم شد و به علامت تشکر سری تکان داد. ناگهان در شیشه‌ی عینک جیوه‌ای‌اش زن دیگری را دیدم که با او کاملا متفاوت بود. ازچیزی که می‌دیدم خشکم زد. زنی با موهای مجعد... و تارهای نقره‌ای منقوش کرده بود . صورتش خشک و بی آب که چروک اطراف چشمش به شقیقه ی بلند و کم مویش هم سرایت کرده بود دستان سیاه و آفتاب سوخته و زمختش چون مردان بود. ازترس جا خوردم... لب‌هایم از بی‌آبی خشک شده بود و به سختی نفس می‌کشیدم. دقیق تر شدم. آری خودش بود. همان زنی بود که دیده بودم. همان خود واقعی‌ام» ص ۶۲

فرار بی‌پایان

نویسنده، با نثر پخته و گفتار دلنشین از مشاغل خود می‌گوید و شغل دانشگاهی رشته ی تربیت معلم. که بعد از اتمام دوران تحصیل و اخذ مدرک:

«در آموزش و پرورش پذبرفته نشدم. دلیلش راهم می‌دانستم چون آشنایی نداشتم و از خودشان نبودم»

دریک شرکت خصوصی کاری گرفته و به کار فروش سرگرم می‌شود. ولی با مشاهده‌ی کارهای ناروا: «کسالتی که از دیدن افرادی بی تجربه ولی پرنفوذ که صاحب منصب می‌شوند و دیگر ان را به یوق [یوغّ] بندگی می‌کشند و هرکس کوچکترین اعتراضی کند از کار بیکار می‌شود. از دیدن این همه بی‌عدالتی و نافرجامی خسته بودم ودیگر تاب فکر کردن به آن‌ها نداشتم».

با نفرت ازشغل وکارکردن به خاطر پولی که می‌گرفت و نیازمندش هم بود، همچنین از خستگی و بیزاری از روز مرگی‌ها و از بی‌خوابی‌های شبانه یاد می‌کند و گم شدن در زمان و مکان:

تلفنم زنگ خورد. اولین تلفن آن روز بود اول وقت. در خیابان بودم ولی با بی حوصلگی جواب دادم. رضا بود. همسرم. سلام عزیزم. خوبی؟ رو‌به‌راهی؟ صبحت بخیر. می‌خواستم بگم تولدت مبارککککککککککه

تولدم؟ مگه امروز تولدم بود؟

مگه امروز چندمه؟ چند شنبه است؟ خندید و با تعحب گفت‌ای شیطون یعنی تو یادت نیست امروز چندمه...» یادش میاد که دو ماه از مرگ مادر گذشته است ص۹۳

جهت پرهیز از اطاله کلام، بررسی این اثر پراندیشه و جالب را همین‌جا می‌بندم . گفتنی‌ست که قدرت اندیشه و اقتدار قلم و آگاهی نویسنده، از شکل‌گیری دوران هستی و تکامل انسان، در این اثر کم‌نظیر شگفت‌انگیز است. تا جایی‌که برخی از روایت‌ها، بعنوان مثال (مترسک‌ها وکلاغ ها)، یا سرآغاز داستان (مردگان سرزمین یخ‌زده) ص ۴۵ و (آن دیگری) و... بر این باورم که نویسنده روایت ها، تلفیقی از حوادث زمان، اسطوره‌های تاریخی و پدیده‌های قدرتمند و بنیادی هستی راُ درهم آمیخته تا، اقتدار تکامل را، فارغ از باورهای مرسوم دینی و سیاسی، نشان دهد زیاد است و دلیری و شجاعتش ستودنی. جای سپاس دارد و تمجید.

بجاست که در داستان‌های کوتاه، نمایش مقوله ی دیرینه سال «آفرینش و تکامل» با این ادبیات سنجیده و محکم را صمیمانه به خانم بهاربهروزگهر می‌باید شادباش گفت.

73 views0 comments
bottom of page