اوّل " مرضِ مرگ " از مارگریت دوراس را خواندم. فارسیی پرهام شهرجردی که داستانِ یک جستوجوست برای وقوف به دو ابدِ ناشناخته: زن و مرگ. دوراس میگوید برای راه جستن به این دو، تکّهها و تکانهها
ی تن و ناتَن _ هر دو _ به کار میآید: سکسِ افراشته و گریه در " نقطهی خاصّ جهان...در مخملی که بیشتر از خلا مقاومت میکند ".
مرضِ مرگِ دوراس به گمانم بازآفرینیِ واقعهی انسان است در یک نوشتارِ اروتیک. و یا بازآفرینی مرگ است در یک رویداد اروتیک. و مرگ همهجا با دوراس هست. در عباراتی از نوشتن و همین و تمام مثلن: " عزلت در عینِ حال مبیّن چیز دیگری هم هست: مرگ، یا کتاب " و دوراس اصرارش بر مواجهه با مرگ را در توضیح مرگ خلبان جوان انگلیسی در نوشتن و همین و تمام به اوج میرساند.
در مرضِ مرگ است که همه چیز در تپش یک جستوجو ماهیّتی ایماژی دارد. روز و شب و نگاه و لمس و کلمه. نگاه کردن در تمام شب و در شبِ تمام نگاه کردن؛ در اتاقي که مجاور دریاست و اگر دریا دایرهی محاطِ حقیقت باشد انسان از آن بیرون است و برای پاسخگفتن به پرسشهایش تنها زن و بدن را دارد.
نام هم ایماژ است. آدمی از نام شکل و جوهر میگیرد. مرد، نامی را که در شبِ نخست به زن داده از یاد برده است و زن نامِ مرد را به او نمیگوید: " نام را نگفت ". و در این ناشناسی و ناشناسایی ایوانِ اتاق هم رو به دریایِ سیاه است و همینهاست که انسان مثل یک غریبه روی خودش گریه میکند؛ چرا که انسان تنهاییِ خدایان است.
دوراس میگوید دریای سیاه قویست و بعد زن را با شکنندهگی وحشتناکش، ضعفش، قدرتِ شکستناپذیراش و ضعفِ بیهمتایش در نزدیکی دریا، در اتاق میخوابانَد. در این واماندگیِ هولآور گفتوگویی شکل میگیرد و مرد به یاد میآورد که از نگاه کردن به زن و از دوست داشتنِ او هم وامانده. پس مرضِ مرگ در او مرضِ زندگیست و این زن است، و این وجود است که مرضِ مرگ را مقرّر میکند.
بعد " مرضِ زندگی " از محمود شکراللّهی را خواندم. نویسهای منسجم و پرتپش با آمد شدِ فراوانِ فعلها که متن را جریان میدهد و پرشتابیِ هولانگیزِ رویارویی با دو ابد ناشناخته _ زن و مرگ _ را در خواننده بیدار میکند.
شکراللّهی در نوشتن مرضِ زندگی از مرضِ مرگ متاثّر است. تک و تاوِ لمسِ مرگ پیش از مرگ موضوع هر دو داستان است. پس با روایت، ایماژها و اجزاء مشترکی در هر دو داستان مواجهیم.
با این همه میان اثر دوراس و نوشتار شکراللّهی تفاوتهای بنیادین هم هست که به هر کدام از آنها شاخصه و رنگوبوی مولّفش را میدهد. مبنا در هر دو اثر رویدادی اروتیک است. این رویداد آنقدر و آنچنان که در مرضِ مرگ رویدادی هستیشناسانه است در مرض زندگی نیست. کُندی و ملایمتِ فلسفیِ نوشتار دوراس که با دیالوگها و جزیینگاریهای امرِ لمس در متن مستقرّ است در مرضِ زندگی جای خود را به فرمی مقطّع و شتابکار از زبان داده که به کار تصویر پریشانی و پرسشگری میآید. مرضِ مرگ روایت درهم تنیدهی دریای سیاه است و تنی که میخوابد _ غریبهی اتاق _ و حرف زدن از بافتی از روح که در آن جُستن و رنجبردن تعبیه شده با چراغی در میانه: "دوست داشتن" :
میگوید:
این خواست که در مرزِ کشتنِ معشوق باشید، او را برای خودتان تنها بخواهید، بگیریدش، در مقابلِ تمامی قوانین، در مقابل تمام امپراتوریهای اخلاق، بدزدیدش، این را نمیشناسید، هیچ وقت نشناختید؟
میگوید: هیچوقت
نگاهتان میکند، تکرار میکند: مرده چیز عجیبیست.
مرضِ زندگی امّا آزمایش دوست داشتن نیست. رویاروییِ یکسره و بیطفره و تفنّن با مرگ است. پس ردّی از مرگ در بدن پیدا میشود (در نوشتار دوراس بدنی نمیمرگد ). زن در داستان شکراللّهی اثیریست و در داستانش لذّت و لمس راهی به مکاشفهی مرگ است. همهچیز در مرضِ زندگی سیری به سمت مرگ دارد و آینه که تمثیلیست از برآوردنِ خود از خود در ابتدایِ داستان شکسته است. گویی امیدِ انسان به گشایش از خویشتن بیپاسخ و فروغ مانده. و پس از وحشتِ دریافتنِ خود و شکستن آینه است که آن زنِ اثیری، برهنه، با نگاهی خیره به داستان میآید. زنی که هم مرگ است و هم زن. درهمآمیزیِ دو ابدِ ناشناخته است و مرد را به عمارتی قدیمی در کنار دریا میبرد.
دریا مولّفهی مشترک مرضِ مرگ و مرضِ زندگیست. دریا که سیاه است. سیاه دیده میشود. نه در مرضِ زندگی. آنجا تکیه بر سپیدیست. امّا سپیدی دیوار.
آنچه در مرضِ زندگی تازه و شگفتآور است آن است که این داستانیست بدون دیالوگ، بدون گفتوگو؛ داستانی که با رفت و آمدِ فعلها و اکتیویتهی جملهها پیش میرود. داستانی با بافتی سوررئال که در آن تمثیلهای دردانه تعبیه شده: آینه، خون روی ملافهها، سنبله در مسیر عمارت قدیمی، مهتاب در او، او در مهتاب، پس " زیبایی را احساس میکنید ".
شگرد هنری و آفرینشگری نویسنده لایهی دراماتیک داستان را با رعبآوری ناگهانِ مرگ در هم میآمیزد و چنان ذرّه ذرّه در دار و گیرِ یک تنانگی و در بیمرزیِ لذّت مرگ را میآفریند، مرگ را میآورد که مخاطب ناگهانیِ آن را با مرد میمزد. زن مرده است؛ ساحتی از مرگ که در آن آدمی هنوز بیپیکر است و دفن نشده برزخ میان زیستن و نازیستن، رفتار در مرز بودن و نبودن است و به گمانم دهشتناکترین ساحت وجود هم هست. و شکراللّهی از پس تصویر این ساحت وجودی خوش برآمده با واگویهای که میکوشد قطعیّت تلخِ روایت را به رخ بکشد:
بود
نیست
بود
نیست...
پایانبندیِ مرضِ زندگی اوجگاهِ داستان است. مثل تن که در لحظهی نهایی، لذّتِ دیوانهاش را بازمییابد. همهچیز در هم میآمیزد: آینه، دیوار، ملافه، پنجره، فاصله...فاصلهی پوست تا سنبله، رابطه و راز...دو چشم، یک نگاه، یک گناه، گندمزار. آینه نفوذناپذیر است و روی دیوار پشت آن چند قطره خون نشسته. تداعی دَوُرانیِ عناصر داستان تداعیِ پرتکراری و سرگیجهآوریِ ماجرایِ زیستن است در حصاری از زندگی و تن. تک گفتوگوی داستان پرسشِ مرد از آینه است: " چه وقت؟ ".
تکاپو برای مرد سرگیجه و تهوّع و غثیان آورده. آدمی با خودش رو در روست. تنها دانستنِ مرگ است که قطعیّت دارد و چیستی و چراییاش پیدا نیست. در این جهانِ تکزاویه برای انسان اندوهی متلاطم انباشته است. انسان اینجا شکستخورده؛ از مرگ و از خویشتن.
Comments