(نگاهی به رمان شهر شیشهای نوشتۀ حامد حسینی پناه کرمانی)
نوشتن، دشوار است. نوشتن داستان و رمان، دشوارتر. نوشتن رمان که نگو و نپرس؛ پشتکار میطلبد از نوع عالی. رماننویس باید قبل از شروع با خودش شرط کند که اگر قرار است میانهی راه خسته شوی؛ از همین الان قلم و دفتر را ببوس و بگذار کنار. از همه سختتر در راه داستان و رمان «چی بنویسم» است. آخر تا حالا میلیونها میلیون داستان نوشته شده و باز هم نوشته میشود. رماننویس از خود میپرسد چی بنویسم که متفاوت باشد با انبوه نوشتهها؟ و من میگویم نویسنده باید بپرسد از خود که اگر موضوعی پیدا نکردم که تازه باشد و کسی ننوشته باشد؛ موضوعاتِ بارها نوشته شده را «چگونه بنویسم» که متفاوت باشد با بقیه؟ این سوال شاید قدم بلندتری باشد برای شروع نوشتن. سوالی که حامد حسینی پناه کرمانی حتما از خودش پرسیده قبل از شروع نوشتن «شهر شیشهای».
شهر شیشهای رمان متفاوتی نیست و هست. نیست؛ از آن جهت که مانندش باز هم نوشته شده و فضایی که خلق کرده را باز هم خواندهایم. اینجا باید در پرانتز نامرئی بگویم این موضوع برای ما که دم به دم زندگیاش میکنیم، کهنه شدنی نیست و متفاوت هست؛ از جهت رگهی مطبوع و کمتر دیدهشدهای که نویسنده گنجانده در فضایی چنین آشنا. پس وقتی فکر میکنم نویسنده از خودش پرسیده چگونه بنویسم به جای چی بنویسم، بیراهه نرفتهام. سخت نیست تصور ذهن حسینی پناه موقعی که به موضوعش فکر میکرده و دیدن جنجالی که داشته با خودش دربارهی چگونه نوشتنش. آخر موضوعی نیست که در ذهن ماها که در جاهای خاصی از دنیا زندگی میکنیم، بیگانه باشد. دم به دم میرقصد در ذهنمان! چگونه نوشتن و درآوردنش از کلیشه است که ذهن حسینی پناه را به ما نشان میدهد.
این مقدمهی تقریبا طولانی را داشته باشید تا برگردیم سروقتش!
شهر شیشهای در شهری میگذرد که از شیشه درست شده تا همهی مردم زیر نظر باشند. خوردنشان، خوابیدنشان، دستشویی رفتنشان و حتی عشقورزیهایشان. در اصل همهی نیازهای مردم در همهی قسمتهای هرم مزلو زیر نظر است و دوستانی روی آنها نظارت میکنند و برایشان تصمیم میگیرند. معلوم است وقتی خانهها شیشهای است کسی نمیتواند دست از پا خطا کند، چه برسد به اینکه رواندازها هم شفاف باشد و شخص وقتی در خودش مچاله میشود تا دمی بخوابد هم زیر نظر است. شیشهها روزبهروز بیشتر میشوند و افتخار دوستان، افتتاح کارخانههای شیشهسازی بیشتر است. شفافیت دم به دم شیشهها نیز به خود شهروندان سپرده شده؛ مبادا تیرگی و لکهای، کار نظارت را مختل کند. البته همه در این شهر یکسان زیر نظر نیستند. داستان از زاویه دید چند نفر از چند قشر متفاوت روایت میشود که بُرد شیشه روی هر کدام از آنها متفاوت است.
دوربین بخش اول، آقای میم 843 را نشان میدهد که از اقشار پایینی است که درست وسط شیشهها زندگی میکند و از نان جیرهبندی میخورد و آب گرم ساعتی دارد. مردی که نباید سرش را به چپ و راست بچرخاند یا بالا را نگاه کند، مبادا چشمش بیفتد به چیزی که دوستان دوست ندارند یک شهروند معمولی ببیند و اتفاقا جریمه میشود برای این کارش. شیشهها مانع عشقورزی این مرد با دختر ساکن آپارتمان شیشهای روبهروست و نمیگذارد دست این دو نفر به هم برسد. باید برای ارتباط و ازدواج اجازه بگیرند و شرط داشتن این اجازه هم این است که همان سال اول بچهی آنها به دنیا بیاید.
این بخش به طور دقیق نشان میدهد که سرنوشت آدمهای این شهر دقیقا یکسان است و تکرار شونده. مرد برای ازدواج با همسر دومش، همان فرایندی را میگذراند که برای اولی گذرانده. کفشهای همسر اول به همسر دوم تعلق میگیرد و آپارتمان عین همان سالها از او گرفته میشود تا با همسرش در آپارتمان جدیدی که دوستان برای آنها در نظر گرفتهاند، زندگی کنند. در واقع نویسنده این بخشها را جوری نوشته که خواننده گیج شود بین اینکه اینها خاطرات مرد است از ازدواج اول یا دوم که اتفاقا هدف نویسنده خوب برآورده شده. اینها سرگذشتهای یکسانی است که قرار است تا ابد ادامه داشته باشد. در واقع قرار است تا بینهایت بازیگران، بازی کنند و بازیگردانان، بازی بگردانند. جالب اینکه مرگ دو همسر مرد هم یکسان است و در یک راستا و با یک هدف و با میل یک بازیگردان میمیرند که اصلا نکتهی داستان همینجاست. کدام بازیگردان؟
دوربین بخش دوم، آقای مهندس را دنبال میکند. مرد جاهطلبی که آرزو دارد روزی شرکت مستقل خودش را تاسیس کند و پیش برود که البته برای من که کتاب را چندبار خواندم برای نوشتن این متن، کلمهی مستقل به شدت خندهدار است که شما هم اگر دلتان میخواهد علت خندهدار بودنش را بدانید، کتاب را بخوانید. مهندس هم میان شیشهها زندگی میکند؛ اما شیشههایش تیرهترند و اعمال روزانهاش کمتر زیر نظر است. چطور کمتر زیر نظر است؟ نگریستن به بالا و پایین و خوردن و خفتنش را کمتر نظارت میکنند. نان جیرهبندی ندارد و با کمال رفاه، صبحانهی عالی میخورد و آب پرتقال مینوشد. شیشههایی که مانع عشقورزی آقای میم 843 بودند، اینجا کاربردی ندارند و مهندس در آزادی کامل و پشت شیشههایی که با پرده پوشیده شدهاند با منشی مدیر عامل نرد عشق میبازد. درست است که مهندس هم تحت نظر است؛ اما مدلش فرق میکند و ظاهرا کمی آزادتر است. مهندس با ماشین تعقیب میشود و کمی ذهنش آزادتر است. البته با وجود این آزادیها باز هم زیر نظر است. یا نه! بهتر است بگویم زیر نظر هست و نیست. در کل اینجا هر کس جوری کنترل میشود. عدهای با نان و آب گرم؛ عدهای با وعدهی رسیدن به درجات بالا؛ عدهای با چیپهای الکترونیکی و عدهای هم خودخواسته با وارد شدن به بازی سرگرم کنندهای که برای آن صف میکشند، بیاینکه بدانند پشت این بازی چه خبر است.
دوربین بخش سوم، دختر جوانی را دنبال میکند که همسایهی روبهرویی مردِ بخش اول است. دختر تنهایی که دلش میخواهد بگریزد از این تنهایی عمیق و خاطراتش. دختر از آن دستهای است که نان جیرهبندی میخورد و پشت شیشههای بیپرده زندانی است. قسمت اول این بخش متفاوت است و کلیدی. خواننده قرار است اینها را بخواند و از خودش سوالهایی بپرسد و جواب نیابد که همین اتفاق هم میافتد. بقیهی قسمتهای این بخش، غیر از آخری، کمی تکراری شده و همپوشانی دارد با بخش آقای میم 843 که نویسنده میتوانست این همپوشانی را با کمتر کردن اطلاعات بخش اول و زیادتر کردن بخشِ دختر ترمیم کند. این بخش باید حرفهای تازهتری داشته باشد از روایت آقای میم 843. اینجا احتمالا نویسنده در فکر آن رگهی تفاوت بوده که اتفاقا خوب درآمده. در واقع قسمت آخر این بخش است که داستان را نجات میدهد و خواننده را به فکر وامیدارد که نویسنده واقعا فکر کرده به چگونه نوشتن به جای چی نوشتن. همانی که اول نوشتم و نگهش داشتم تا به وقت خودش که دقیقا همینجاست. سرنوشت و کاری که این دختر میکند، متفاوت است با داستانهایی که در این زمینه خواندهایم و ناخواسته بودنش متفاوتتر و غمانگیزترش میکند. دختر نمیداند چه میکند. کاری که میکند به شدت مفید است برای کم کردن شیشههای کنترل شوندهی شهر شیشهای؛ اما خودش نمیداند. در واقع دختر معلق شده میان دو قشر. از قشری است که با شیشه و مقدار نان و ساعت آب گرم کنترل میشود؛ اما مغز و اعمالش مانند قشر بالاتر کنترل میشود. نه شیشههایش پرده دارد و نه آب پرتقال مینوشد و نه اختیار مغزش را دارد. در واقع همان بوفالوی داستان است که نویسنده طراحیاش کرده تا قربانی شود برای گله. گفتم بوفالو! حکایت بوفالوها عین یک تکه چسبیده میان داستان و نویسنده باید بیشتر از اینها کار میکرد روی این حکایت که برای روایت مفید است و بیشتر جاریاش میکرد همه جای داستان تا درک و تاثیرش بهتر و بیشتر شود.
دوربین بخش چهارم مرد جوان موفرفری را دنبال میکند که قرار است آخرِ سرنوشت مهندس را به ما بگوید که میگوید و بازیگردان اصلی را به ما نشان بدهد که میدهد. از اینجا روایت درهم میپیچد. بازیگردانی که فکر میکند خودش صحنهی اصلی را میگرداند، در حالی که خودش هم بازیچهی بازیگردان دیگری است. اگر این بخش را نخوانده بودم؛ فکر میکردم حامد حسینی پناه کاری کرده مثل بقیه اما این بخش و پوزخند مهندس ذهن من را به بازی گرفت و عین صداهایی که دختر میشنید، در گوشم پیچید: «ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز»
Comments