
پرسش از نام رمان آغاز میشود تا آخرین جملهی کتاب که مخاطب را در چاه ویلِ پاسخ رها میکند، ادامه مییابد .
میگویند رمان خوب قابل تبدیل شدن به فیلم نیست قابل تعریف کردن و خلاصه کردن از راه گفت و گو نیست، رمان فقط خواندیدنیست و دیدن آن تنها با خواندن در ذهن مخاطب اتفاق میافتد. رمان باید سرشار از دیالوگ و مونولوگ و حتی الامکان پلیلوگ باشد تا فضا در تک صدایی حبس نماند و به همهی صداها مجال شنیده شدن بدهد. تادانو از این ویژگیهای بارز و بسیاری از ویژگیهای ناگفته در بارهی رمان برخوردار است.
راوی اول شخص مفرد است بی آن که مبتلای دانای کل شود. او با ذهنیتی سیال ماجرا را پیش میبرد، زمان و مکان را میشکند آن گونه که بعضی صحنهها انگار ریشه در گذشتههای دور دارند (با تکنیک بینامتنیت) و هیچ نشانی از پایان یافتن آنها نیست مثل پدیدهی زن کشی. از نامهای آشنا در مطبوعات گرفته (ایران شریفی و زن عاشق سرخپوش) تا زنان افسانهای ( شهرزاد) و زنهای نمادین در ادبیات، زن لکاتهی بوف کور و تکه تکه شدن او بی آن که نشانی از شخصیت واقعی یا ساختگی لکاته در او باشد. بسیاری از قربانیهای این پدیده بدون ذکر نام تنها با اشاره به علایم صحنهی قتل به ذهن مخاطب تلنگر میزنند. و این پدیدهی کهن زن کشی وقتی به عالم سیاست میرسد دیگر مرد و زن نمیشناسد. شاخکهای سنسورش هشیارها و متهورها را شکار میکند که به شهادت تاریخ اکثریتی مردانه دارند ( اشاره به قتل های زنجیرهای ، قربانیان جمعی از حکومت آغا محمد خان قاجار تا کنون.)
راوی دانشجوی بینامیست که برای نشریهای هم کار میکند که سردبیرش یک زن است که در این رابطه اوضاع حاکم بر مطبوعات کشور به خوبی منعکس میشود، در ضمن کنار خیابان بساط دارد و آثار این قتلها مثل دامن قرمز با نشان لکهی خون و دست و پای مصنوعی به جا مانده از اندامهای قطع شدهی چهرههای اهل قلم و مبارزان و نمادهایی دیگر ... را به فروش میرساند.
چهرهی شخصیت مامور داستان مردی غول آسا به نام مهندس است که همه را زیر نظر دارد و هر جا بخواهد وارد میشود و نقش خود را انجام میدهد. او کلکسیونی از بقایای قربانیان را در سامسونت خود دارد. ( تارهایی از سبیل فروهر و موهای پروانه، عینک کیارستمی دست و پای مصنوعی و قطعاتی از اسکلت اهالی قلم و اندیشه)
در سراسر داستان راوی نشان عشق گمشدهی خود ( ارنواز) را در هر زنی میجوید و نمییابد. عشق نیاز اصلی همهی شخصیتهای ماجراست (حتا مهندس ، اما هریک به شکل باورهای خود) که همچنان قربانی و گمشده باقی میماند زیر شمشیر داموکلس مرگ که حضوری مدام بالای سر زندگی دارد.
هر فردی که زیر ستم به آسیب و مرگ میرسد ضربهای به زمین مادری میخورد و راوی نامی از ایران میبرد و میگوید: سرزمین ایران را میگویم. جملهای که در پایان هر خرده روایتی تکرار میشود. ذهن سیال راوی از تمام خرده روایتهای واقعی و خیالی و نمادین میگذرد بی آن که کلان روایتی از خود به جا بگذارد. هیچ مرکزیتی در ماجرا نیست در تمام صحنهها دربارهی هر پدیدهای به مردمی پراکنده بر سرزمینی گسترده بر پارهها به نام ایران میرسیم. خرده روایتهایی از خرده فرهنگها که به هیچ چیز نمیرسد جز تراژدی مهیب زندگی مردمانی درگیر و اسیر در بیمرزی زندان درون و بیرون .
رمان با گزارهای نامنتظر و غریب آغاز میشود:
"اسم یکی از خیابانهای تهران را باید ایران شریفی میگذاشتند. بالاخره هم اسم مملکتت که باشی یک خیابان سهمت است حتا اگر قاتل باشی ."
و با یک پرسش به روی پاسخی گنگ پایان ماجرا معلق میماند:
" سر بر شانه ی ارنواز گذاشتم و گریه کردم. من دروغ گفته بودم یک دروغ بزرگ چیزی را باید اعتراف میکردم ... روزی که میخواستم بروم دانشگاه و از خانه بیرون زدم کسی که آمد کنارم و دستی بر سرم کشید و مرا بوسید و شماره را گذاشت لای کتاب حافظ و کتاب را گذاشت توی کولهام پدرم نبود، مادرم بود "
مخاطب صحنه را به یاد نمیآورد، به دنبال این اقرار بر میگردد و رمان را دوباره به دقت میخواند تا آن دروغ را پیدا کند و نمییابد. ضمن این که اسرار دیگری از ماجرا کشف میکند که از حافظ تنها زنان مینیاتوری و شراب باقی مانده و از خیام رباعیاتی که توسط پهلوان میدانی ضمن نمایشی خورده میشود و لوله لوله از دهان او بیرون میآید و راوی هم لولههای کاغذ را میخورد و این گونه است که مهندس دوقلوی این پهلوان از کار در میآید و از پهلوانی تنها اندامی غول آسا برای او میماند و ذهنی که مغز قربانیان را میخورد و چشمهای مردهی آنها را به بیناترها هدیه میکند تا به جرم بینایی بخورند. راوی به رغم جویدن چشم گوسفند ( نماد قربانی) آن را سالم در کنار خود میبیند. چشم گوسفندی که مردمکش فیکس شده در نگاهی به ابدیتی تهی. راوی در بیان این خرده روایتها و شخصیتهای ساخته شده ( به طرزی گرافیکی) هیچ جا به قضاوت یا پیش داوری نمیرسد. داستان بیش از آنکه حول تراژدی زندگی در این سرزمین باشد به تراژدی هستی میرسد. هیچ یک از شخصیتهای داستان مجالی برای تفکری هستی شناسانه نمییابند شاید هستی به دلیل همین ناشناخته ماندن تبدیل به تراژدی مهیبی میشود که تراژدیهای لوکال را در میان میگیرد. ابژهها مجالی برای سوژه شدن در ذهن مخاطب نمییابند. رویدادها تلنگری به ذهن مخاطب میزنند و میگذارند و حاصل این حافظه فراموشیست. چیزی به خاطر نمیماند جز مرگ و اسارت و زخمهایی که مردم و سرزمینشان را به هم میدوزد و نخ بخیهی دهانهای دوخته عتیغهای گرانبها میشود در سامسونت مهندس مامور و دامنی سرخ و پر لکه از خون و اسکلت ارنواز ( عشق گمشدهی راوی) در کولهی دانشجویی که یک دست و یک پا را در حوادثی مشگوک از دست داده است.
مرگ معمولا سقوط بر زمین است و تادانو نام جرثقیلیست که سبب غلبهی مرگ بر جاذبهی زمین شده تا مرگ در هوا اتفاق بیفتد. ( اعدام نکنید یعنی بگذارید مرگ بر عهدهی زمین بماند)
در جاهایی از این رمان نیز به آنیما (زن کوچک درون مرد) و آنیموس (مرد کوچک درون زن) شخصیتهای داستان اشارهی بجایی شده است و تلویحا این خشونتهای میان زن و مرد را به عدم شناخت و عملکرد این دو نماد ضمیر ناخودآگاه جمعی انسانها نسبت داده که اشارهای داهیانه و از روی شناخت است. این دو ارکیوتایپ در نهاد زن و مرد به طوری ناخودآگاه و ناآگاهانه عمل میکنند که سبب خشونت و تخریب روابط میشوند. بهترین راه برای بهبود یافتن و به کمال رسیدن رابطهی بین انسانها به ویژه بین زن و مرد همین شناخت و آگاهی از عملکرد آنها و برخورد آگاهانه با آنها است. که خوشبختانه تلویحا به این امر مهم در متن تادانو اشاره شده است.
از نظر ساختار و سبک نمیشود مرزی برای این رمان مشخص کرد و محدودهی مدرن یا پست مدرن را به آن نسبت داد اما چیزی که میتوان گفت سیالیت حرفهای و بیمرز ذهن راویست (به سوی کمال رفتن سبک سیال ویرجینیا وولف) که گاه به روایتهایی بیدلیل و بی توضیح میرسد که اضافی به نظر میآیند (نظیر صحنههایی از رمانهای مارگارت اتوود) ولی شاید این بخشها قطعههایی باشند که باید فریز شوند تا صد سال بعد با بررسی مجدد منتقدین زمانهای در پیش به ادراک برسند و شاید هم نه. رمانهای برجستهی ایرانی اگر بختی داشته باشند و مورد توجه کارشناسان آن سوی مرزها قرار گیرند و ترجمه شوند شاید بتوانند سهمی از اکنون و آیندهی ادبیات جهان را از آن خود کنند.
コメント