نوشتن از زنان و مسائل زنان نه تنها در جامعهی ما-که اندیشههای مردسالارانه در تار و پود آن تنیده شده- دشوار است که با گذشت بیش از دو قرن از نوشته شدن کتاب احقاق حقوق زنان توسط مری ولستن کرفت (Mary Wollstoncratf) همچنان در بسیاری از جوامع زنان «جنس دوم» به حساب میآیند.
رمان تادانو اینگونه آغاز میشود:
"-من یک زن هستم. مرا مثل یک مرد اعدام کنید. تیربارانم کنید.
این حرف ایران شریفی قبل از اعدام بود. دست بر قضا، اولین زن اعدامی ایران، اسمش ایران بود.
ایران حکایت عجیبی داشت.
مملکت را میگویم."
و تناقض ایجابی نهفته در همین چند خط که زنی بخواهد مثل مرد با او رفتار کنند، ذهن مخاطب را به سمت درونمایهی این روایت سوق میدهد، و فراموش میکند چرا باید در جامعه اعدام باشد که زنی بخواهد مثل مرد اعدام شود.
اما نویسنده موضوع بزرگتری نسبت به پرداختن صرف به زنان را در اندیشه دارد: "پی ماجرایی افتاده بودم که ته نداشت."
محمدرضا سالاری در تادانو میخواهد از ایران بگوید، از مملکت: «پدر ایران شریفی، وقتی اسمش را به افتخار وطن ایران میگذاشت فکرش را هم نمیکرد مردم تن سردش را بالای چوبه دار ببینند.»
و اشاره به اعدام زنان به نام آشنایی مانند شهلا میرسد: «شهلا اول عاشق بود، بعد قاتل و در نهایت شاعر.»
و جامعه است که زن را اینچنین به پای تادانو میرساند: «راننده جرثقیل میگفت وقتی زنها را اعدام میکنند تادانو خود به خود گاز میخورد.»
زنانی اعدام میشوند که هیچ نشانی از جرم و قتل در صورت نداشتند: «او اول باید شاعر میشد بعد عاشق و بعد قاتل.»
زنان، هم از جور مردان در رنج بوده و هستند و هم از جور همجنسان خود: «پایههای جرثقیل قرمز بود. مانند چهار زن سرخپوش که زیر جرثقیل ایستاده بودند.»
زنان خود دشمن یکدیگرند: «زن قرمزپوش، صاف توی چشم ایران زل زد و با تکانهای تن او قلبش آرام گرفت.»
غافل از اینکه درست است که «ما همه طنابهایی بودیم که به گردن ایران بودیم»، چه بر گردن ایران شریفی، اولین زن اعدامی و چه بر گردن مملکت ایران، اما همگی ما در سرنوشت اسارت مشترکیم: « ما اسیر اسمهایمان بودیم. ما صورتهایمان شبیه اسمهایمان بود»، چون «اسمها ادامه ما در بدن دیگران بودند»، پس سرنوشت ما هم مشترک است.
شهلا اولین زنی نبود که اسیر عشق شد و آخرین آنها هم نخواهد بود: «شهلا به عشقش بیتاب بود.»
هرچند سرنوشت زنان و نگاه قالببندیشده به زنان با نام متفاوتشان تغییر نمیکند: «سارا از آن اسمهایی نبود که روزی قاتل شوند. روی پیشانیاش هم هووکُشی نوشته نشده بود. به سارا نمیآمد اسمش ایران باشد. ایرانها نگاهشان خیره بود. ایرانها یک پرده چاق بودند و بلندبالا.»
جامعهای که بهجای مقاومت در برابر اعدام، در کنار تادانو کف میزند و سوت میکشد و خاطرات اعدامها را مینویسد: "داستان اعدامیها را در دفترچهای چهل برگ نوشتم." باید هم زمانی شاهد تجاوز به خود و ایرانش باشد: "دستهای مرد را بسته بودند و به زنش تجاوز کرده بودند. زده بودند توی دهان مرد و دستهایش را بسته بودند. بعد اصرار کرده بودند که زن آنها را ببوسد. زده بودند توی دهان زن و گفته بودند بگوید دوستشان دارد."
سرنوشت مشترک مردمانِ بیتفاوت مرگی دردناک است: "در ایران بالای سر همه ما یک قلاب تادانو تاب میخورد."
سالاری با اشاره به ناخودآگاه جمعی: «احساس کردم زن مرده را میشناسم. زن سر نداشت. بدن لخت هیچ زنی را هم که تا آن لحظه از نزدیک ندیده بودم. اما آن اندام، به نظر سالها جلوی چشمم بودند. پس از سالها تصویر اندام آن زن نسل به نسل از ناخودآگاه جمعی گذشتگانم به من رسیده بود"، سعی میکند روایت را به سمت اساطیر هدایت کند تا ظلم تاریخی به زنان در جامعهی ایران را ریشهیابی کند: "شبا احساس میکنم دوتا مار زیر پوست دستام و شونههام وول میخورن." و در اشارهای مستقیمتر: "توی خورجینش مارهای ضحاک رو داره. چندتا زن انداخته تو خورجینش... دنبال مغز آدمیزاد میگرده برای مارهاش. مارهاش هزارسالهان، ارث رسیدن بهش."
جامعهی بیتفاوت و مردهای که شاهد ظلم به دیگری باشد باید هم روزی دیگر ظلم بر خود را تاب بیاورد: "پدرم گفت توی میدان مشتاق کرمان آقامحمدخان ده هزار چشم را درآورد به یاد سیاهی و مردمک چشمهای رها شده در میدان مشتاق کرمان افتادم.
آقامحمدخان را دیدم که با کمر باریک و خشکیدهاش چشم به چشم جلو رفت و همه را از حدقه در آورد. بیآنکه بداند یک روز مشتاق علی شاهی گفته در کرمان هرکه اعدام مرا نگاه کند، چشمهایش را در میآورند."
در چنین جامعهای خفه کردن صدای زنان و ظلم تاریخی به "ارنواز"ها و "شهرزاد"ها چیز تازهای نیست:"هر زنی یه مقداری حبس داره، یکی یک روز، یکی ده سال..."، و گاه پیکر زنان بر بالای دار تاب میخورد: "قسمت بود او و تادانو شاعرانه درهم بپیچند"، هرچند «هیچ خاکی لیاقت تن زنان این مملکت را نداشت. حتی وطن."
نگاه متفاوت و نحوهی خاص روایت محمدرضا سالاری مخاطب را جذب میکند: "چای را هورت کشیدم. انبوهی از سیاهی وارد بدنم شد." و یا "درد مثل بویی گند در سرم پیچید." و در جایی دیگر: "خیابان عصای موسی خورد که شکافته شد و او رد شد."
و این نگاه متفاوت به مقولهی عشق نیز تسری پیدا میکند: "عشقهای ما سوتفاهمهایی بودند که نشان از عدم دانش عشقی ما بود. ما هوش عشقی نداشتیم. ما ابله مردمانی بودیم که گیر نگاه بودیم ولی هرگز در رنگ چشم دقیق نمیشدیم. انگار علل عشق مهم نبودند." و نیز در جای دیگر: "عشق عین حادثه میمونه. هرچند ثابت شده حادثه این روزا خبر میکنه، ولی لاکردار این عشق خبر نمیده. همه معادلاتو بهم میریزه. زندگی مثل ریاضیه. همه چی رو درست حل کنی. آخرش میبینی یه منفی اشتباه کردی و کل مساله رو غلط رفتی. ولی رفتی و وقت تمومه. مهم اینه که کل وقت امتحان فکر میکردی درست داری میری. عشق همون منفی است."
و نویسنده تلنگری به مخاطب میزند که عشق بهایی دارد: "یه زنه بود اسمش ایران بود، داستانشو خوندم تنم لرزید، دوتا بچه رو کشته بود تا به عشقش برسه، شاید منم بودی جای اون همین کارو میکردم."
ولی عشق میتواند رهاییبخش باشد، چون : "پاشنهی آشیل این حکومت عشقه."
و عشق با زنان معنا دارد؛ زنان سرخپوشی که "اونا ازش میترسیدن" ولی "روزی همه این زنان از زیر خاکستر به پا میخیزند."
روایت و داستان زیبا و تاملبرانگیز است، اما انبوه استعارهها رمق را از متن کتاب گرفته: "در اینکه ما حمال کفشهای خود بودیم شکی نداشتم. اما شَکّم در جنازههایی بود که کفش به پا داشتند."
هرچند این استعارهها گاه بسیار درخشان هستند: "انقلاب میدانی بود که همه هشتاد میلیون نفر از دورش رد شده بودند... ملت شاید آزادی را ندیده بودند، اما انقلاب را دیده بودند."
داستانی که میتوانست یک متن اعتراضی باشد، حتی از مواجههی مستقیم با روشنفکرنماها و نویسندگانِ منفعلِ جامعه پرهیز دارد و نقد خود به عملکرد آنها را در لفافهی استعاره میپیچد: "روی دیوار پر از عکس بود. عکسهایی از نویسندگان مملکت. نویسندگان توی عکسهایشان سیگار دستشان بود. نویسندگان با دود در حال علامت دادن به ملت بودند. اتاق را دود گرفته بود. هوا پر پیام بود. دودهای سیگار حاوی پیامهایی بودند که من قادر به خواندش نبودم."
نویسنده که میداند : "کلمات بمبهایی کوچکی کنار جادهای بودند که در گوش و دهان انسان گاهی کار گذاشته میشدند." متن را به طریقی مستبدانه به پای دار استعارهها میکشاند: "میتوانستم نویسندهای شوم که کنار میدان انقلاب اسمم را جار بزنند. روایتگر اعدامهایی باشم که در ملاعام انجام میشد. اما دستفروش میدان انقلاب شده بودم. دامن چرک قرمز میفروختم با نقاشی خون ماسیده بر ران زنان."
7/1/1400
Comments