top of page

طوطی

نويسنده‭:‬‭ ‬زکریا‭ ‬هاشمی‭ ‬

چاپ‭ ‬اول‭ :‬نشر‭ ‬مهری،‭ ‬لندن‭ ‬،‭ ‬پاییز۱۴۰۰‭

شابک

‭ 978-1-915029-71-3

‏مشخصات‭ ‬نشر‭: ‬نشر‭ ‬مهری‭ ‬‭:‬‏لندن‭ ‬‭.  ‬۲۰۲۱‭ ‬میلادی‭/‬

۱۴۰۰‭ ‬شمسی.

‏مشخصات‭ ‬ظاهری‭:‬۳۸۴ ‬ص‏‭: ‬غیر‭ ‬مصور‭.‬

‏موضوع‭: ‬‭ ‬داستان‭.‬

 

طوطی

£24.00Price
  • #زکریاهاشمی از هنرمایه‌های سینمایی در داستان بسیار استفاده کرده است. نمونه‌اش استفادۀ به‌جا از  اشیا در صحنه است. کارگردانی موفق است که فقط از بازیگر کار نکشد، بلکه کاری کند که تمام اشیای صحنه در خدمت بازی او درآیند. بند زیر نمونه‌ای از این هنرمایه است. گو اینکه هاشمی در سطرهای زیر به‌خوبی با یک فضاسازی بی‌مانند و به‌کارگیری وجهی استعاری احساس خودکشی پرسوناژ را به خواننده منتقل می‌کند، و این همان شکستن فاصلۀ زیباشناختی‌ست. تجربۀ یأس و فکر خودکشی در بیانی غیرمستقیم منتقل می‌شود. این همان اصل اولیۀ داستان‌نویسی‌ست: نگو، تصویر کن. بیهوده نبود که #ابراهیمگلستان #طوطی را شاهکاری می‌دانست که بعدها به ارزشش پی خواهند برد. شاید این «بعدها» همین دوره باشد. به‌زودی چاپ منقح طوطی را #انتشارات_مهری چاپ و منتشر می‌کند. بند (پاراگراف) زیر را نه یک‌بار، بلکه چندبار بخوانید.
    «زیرزمین از آدم‌ها پر شده بود. دود سیگار زیرزمین را پر کرده بود. بهروز بطر کنیاک را از توی یخ درآورد و نصفه‌سیگارش را گذاشت تو زیرسیگاری و دست کرد از جیب شلوارش، چاقوی شاسی‌دارش را بیرون آورد. شاسی را زد و تیغه جَست. انگار آمادۀ جنایت شده باشد. یک ‌لحظه برق در تیغه درخشید. بعد بهروز نوک تیغه را سفت به چوب‌پنبۀ بطری فروکرد و با یک ضربه کشید بیرون، که پمپی صدا کرد، به‌طوری‌که جا خوردم. بهروز چاقو را با چوب‌پنبه به نوکِ تیغه‌اش، گذاشت روی میز و کاغذهای لبۀ بطری را با دقت کَند و پاکش کرد. لحظه‌ای حواسم رفت به چاقو. برق تیغه بدجوری جلوی چشمانم می‌رقصید. چشمانم خیره به چاقو بود. هوا گرم بود. صدای همهمۀ مردم از گوشم گم شد، فقط صدای وزوز یکنواخت بادبزن برقی بود که می‌پیچید. عرق از لای موهایم روی پیشانی‌ام لغزید و بعد از روی دماغم چکید روی دستم. مثل اینکه قطره‌روغنِ داغی روی پوست بدنم بریزد، پریدم، ولی چشم از تیغۀ چاقو برنمی‌داشتم. وزوز بادبزن بلندتر شد، باز هم بلندتر. ناگهان دست بهروز جلوی چشمم ظاهر شد، دلم یک‌مرتبه ریخت، وحشت‌زده در یک لحظۀ کوتاه به دست و بعد چشمان بهروز نگاه کردم. بعد چشمانم را گرداندم به‌طرف بادبزن و بعد به چاقو نگاه کردم. دومرتبه به دست بهروز چشم دوختم... بهروز با قیافه‌ای مستانه و چشمانی سرخ و آبکی به‌ من خیره شده بود. بعد از لحظه‌ای گفت: «چرا معطلی؟ دستم خسته شد.»
     

Related Products

bottom of page